خودم نوشت هام

Every thing about me...

30.ترس شبانه

leading... یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴، 1:29

صدای جنگنده هایی که گشت شبونه انجام میدن خیلی میترسونتم.

لعنت به جنگ

29.آززوی قدیمی من

leading... شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، 23:3

خواهرم کمی احساس بدن درد و کوفتگی داشت، آوردیمش درمانگاه. یه مرد میانسال پرستار کشیک درمانگاه بود که سرم رو وصل کرد و خیلی خوش اخلاق بود.

سرم رو که وصل کرد و رفت ناخودآگاه پرت شدم به گذشته.


چققققدر عاشق ایت فضا و این کارا بودم!

عاشق کار کردن توی اورژانس یه بیمارستان بزرگ بودم به عنوان پرستار...

سرم بزنم امپولا رو تزریق کنم و کارای درمانی انجام بدم.

برم پاویون استراحت کنم، با پزشکا نشست برخاست کنم.

چقققدر عاشق کشیک دادن شب بودم، صبح قهوه خوردن و برگشتن به خونه.

عاشق اتاق عمل رفتن...

چقدر آرزو داشتم.

الان از موقعیتم راضیما... اعتراضی ندارم.

شغل الانم(طراحی لباس و خیاطی) کاملا با روحیاتم تناسب داره.

فقط... نمیتونستم فکر نکنم به اون آرزو های خیلی خیلی دور....

28.این داستان: آدم آویزون

leading... شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، 2:3

شده تا به حال به خاطر به دست آوردن موقعیتی مجبور باشید باج بدید!

مثلا حاضر باشید تمام خرحمالی های طرف رو به دوش بکشید تا به چشمش بیاید!

بنده در این شرایط قرار داشتم و دقیقا اگه بخوام عرض کنم به حضورتون، 13 روز دیگه از شرش خلاص میشم.

طرف هم فک کرد که هالو گیر آورده. اینو کی فهمیدم؟

زمانی که مفت خوریشو به حد اعلا رسوند و خواست که به اطرافیانشم سرویس بدم و مجانی واسشون لباس بدوزم.

در سکوت، گاماس گاماس، فاصله گرفتم و با پنبه سعی کردم سرشو ببرم.

فعلا واضح ازش دوری نمیکنم و فقط از بهونه استفاده میکنم اما

اماااا... بعد از اینکه از شرش خلاص شدم، کلاهمم اون ورا بیفته برش نمیدارم.

زنیکه چی فک کرده با خودش!!!!

من در قبال زحمتی که واسم میکشه پول بهش دادم

حالا میخواد سوارمم بشه! نه بابا. دیگه چی؟!

یه فردا رو مجججججبورم تحملش کنم چند ساعت.

خدا به خیر کنه.

27.بالاخره خلاص شدیم

leading... جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، 1:17

بعد از 12 روز مهمونمون گورشو گم کرد و از خونمون سیکشو زدددددددددددد

یکم شعور داشته باشید و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت خونه کسی چتر نشید.

26.روز خوبی بود

leading... پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۴، 0:15

از امروزم خیلی راضی بودم. روز خوبی بود و 95 درصد از کارایی که برنامه ریزی کرده بودم رو انجام دادم.

برنامه مو برای فردا هم نوشتم و مثل امروز، صبح زود بیدار میشم و انجامشون میدم.

اگه فردا خواهرشوهر خواهرم از خونمون بره، کمی هم روی آرامش اعصابم کار میکنم تا کمی آروم تر بشم.

25.یک برش از روز های اخیر

leading... چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۴، 2:53

21.کارت ورود به جلسه

leading... چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۴، 2:21

داشتم بهش فک میکردما😬تا گروه کلاسو چک کردم دیدم یااااااااعلیییی مدد... کارتا رو استادمون فرستاده واسمون. 😰

بنده... هیچ... صحبتی... ندارمممم😵‍💫😑

یه جزوه مونده، اونو فردا با کارت ورود به جلسه ببرم چاپ کنم و بیام.

درسا رو خوندم. باید یه مرور جامع و خفن بزنم رو همشون💜🩵🧡

20.ابزار آمار بازدید کو!

leading... یکشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۴، 12:15

قبلا یادمه کد آمار وبلاگ میزاشتم و برام مهم بود که ببینم اووو امروز چند نفر سر زدن به وبم و تو لیست وبلاگا ثبتش میکردم.

الان اصلاااا... واسم مهم نیست. برا دل خودم مینویسم و میخوام خاطراتمو ثبت کنم.

البته تمام خاطراتمو داخل لپ تاپم تایپ میکنم و دارم. 😌

حالا چرا اینو دارم میگم؟

چون به اینکه قبلا چقد برام مهم بود وبلاگم دیده بشه خیلی اهمیت میدادم و الان که آنلاین شدم یادم افتاد و خندم گرفت😅

19.امروزم چطور بود!

leading... یکشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۴، 0:42

شبش که یه خواب وحشتناک و چرند با کیفیت فول اچ دی دیده بودم و خوابم کلا کوفتم شده بود.

بابام صبح رفت تهران و من احساس تنهایی بهم دست داد.

چند تا لباس برا سردوز و جادکمه زدن پیشم بود که باید بهشون رسیدگی میکردم.

باید حمام نیرفتم که تنبلی کردم و نرفتم.

خیلی احساس کرختی و نیاز به استراحت در خودم داشتم.

در نتیجه ریده شد به روزم.

اما باز هم بهش نمره 60 از 100 میدم و عاشق خودم و روزمم، چون مال من بود و عاشق تک تک لحظات زندگیمم. مرسی بابت امروز خدای مهربون و عشق من🧡.


خب، الانم تو رخت خوابم، وبلاگ نویسی میکنم و فردا صبح زود بیدار میشم و میرم دوش میگیرم،

9 تا 11 برق میره فردا.

باید هم برا امتحانم درس بخونم، هم لباس دوستمو درست کنم و تحویل بدم و هم برم بازار زیپ برا شلوارم بگیرم.

خواهرمم میبرم😌ببینم پارچه چی چی لازم داره واسش بخرم لباسای خوشمل بدوزم براش.

راستی پارچه شکلاتیه فعلا ازشیه شلوار نیم بگ خوشگل برش دادم. برا بقیش هم خواب یه کت رو در سر دارم. حساااابی قرتیش میکنم 😌💅.

18.بیماری جدیدم

leading... جمعه ۷ شهریور ۱۴۰۴، 0:35

دوتا پارچه خیلی خوشگل دارم و میخوام بدوزمشون.

یدونشون سه متر شانتون دونخ به رنگ شکلاتی گرمه که جون میده برا شومیز با شلوار یا دامن. یدونشونم یه سبز با راه راه هایی که به صورت لوزی های ریز و به هم پیوستن.

وای خیلی خیلی نازن. وقتی بهشون فکر میکنم دلم آب میشه.


دچار یه افسردگی بسیار بسیار سگی شدم که درمون خاصی هم نداره.

افسردگیم به این صورته که دلم پارچه میخواد،پارچه دارم، اما نمیدوزمش و به همین دلیل ناراحتم...

نمیدونم چی بدوزم اما همزمان هزاران مدل توی سرمه...

خداروشکر، دارم عقلمو از دست میدم

17.شهریور من☀️

leading... پنجشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۴، 10:57

شهریور واقعا عشق ترین ماه ساله. هم آب و هواش خوبه، هم حال و هواش...

مطمئنم بهترین ماه تولد هم همین شهریور عزیز و دوست داشتنیمه. ماهی که وقتی هرسال تکرار میشه، من یه پله بالا تر میرم.

باورم نمیشه که دارم 24 ساله میشم! کمی زود داره میگذره. نمیدونم! یا چون خیلی درگیر بدو بدو درس و کارمم زود میگذره، یا کلا داره زود میگذره😅🤭.

اما 24 سالگی مطمئنم بسیار متفاوت خواهد بود. برنامه های خفنی برای این سال دارم. دیگه میخوام درسم رو خاتمه بدم و به کار بچسبم.

22 و 23 سالگیم کلا درگیر خیاطیم بودم. و شروع خیاطیم هم از اواخر 21 سالگی بود. خیلی راضیم ازش. توانایی و استعدادمه.

کللللی منتظرم که زودتر امتحان ضخیم دوز و ماجراهاش تموم بشه تا بزنم تو گوش کار کردن😅دیگه از درس خوندن خسته شدم.

باید برا کار کردن و خیاطی، یه برنامه و استراتژی خفن بچینم.

هرسال، تولدم برام مثل یه نقطه شروعه، مثل یه دوپینگ که اثرش تا 365 روز توی تنم میمونه.

شهریور دوست داشتنیم، مرسی که بازم از راه رسیدی. کلی حالمو خوب کردی💐

16 آرامش جدیدم🕊️

leading... پنجشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۴، 1:6

از امشب تصمیم گرفتم هر شب 20 آیه از قرآن رو بخونم و به معناش فکر کنم.

هرشب هم برای این کارم نیتی بگیرم. نیت امشبم شفای پدرم و گشایش مشکلات اخیرمون بوده.

الان آیات رو تموم کردم و اومدم که کمی بنویسم.

واقعا بعد از قرآن خوندن آرامش خیلی زیبایی به روحم تزریق شد.

همیشه عاشق خدا هستم. عمیق و بی شیله پیله. به قدرت و حکمتش ایمان محکم دارم. و میدونم که حتما، داده هایش نعمت و نداده هایش حکمته...

شکر میکنم بابت تمام چیزایی که دارم، من واقعا قدر داشته هامو میدونم و بابتشون دائم از خدا سپاسگزاری میکنم.

از خودش توی این بخش از زندگیم کمک میخوام🤍و میدونم که مراقبمه و صد در صد کمکم میکنه.

15.تروما!

leading... سه شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۴، 1:15

قبلنا زمانی که کسی میگفت من ترومای روحی دارم و قبلا فلان اتفاق برام افتاده، و به خاطر اون اتفاق از ترس از فلان چیز رو دارم برام مسخره بود ومیگفتم اینو ببین، چه سست عنصره.

یا زمانی که کسی از مرگ یا بیماری والدینش ناراحت میشد میگفتم خب دیگه پیش میاد و نیازی به این همه ناراحتی نیست.

چرخ دنیا چرخید و ما هم بزرگ شدیم و نوبتمون رسید.

تصادف اول که برای بابا اتفاق افتاد، باعث شد شد دلهره بگیرم، یا به اصطلاح دچار ترومای روحی شدم.

کافی بود قرار باشه بره تا شهرستان برا انجام کاری یا از شهر خارج بشه، من میمردم و زنده میشدم.

تصادف دوم که برای داداشم اتفاق افتاد همه چیزو واسم بدتر کرد. این ترسه رفته رو 1000 و غیر قابل کنترل شده.

ناراحت کننده ترین اتفاق اخیر هم بیماری بابا شد.

نمیخوام اصلا اسمشو بیارم، من نمیخواستم پیر شدن و شکستن بابامو ببینم. من نمیخوام این حس ها رو تجربه کنم. من خانوادمو دوس دارم. بد یا خوب داشتیم زندگیمونو میکردیم. این مشکل دیگه از کجا پیداش شد!!!

همش جلوی خودمو میگیرم که گریه نکنم اما کوچیک ترین تلنگری تمام وجودمو عین یه بنای پوسیده فرو میریزه.

اینقدر ترسیده م که از فکر کردن بهش فرار میکنم...

14.از دل برود، هرآنکه از دیده برفت

leading... سه شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۴، 1:5

به نظرم این قضیه که هرچه آدما از هم دور بشن کم‌کم مهر و محبتشون نسبت به همدیگه از بین میره یا کمرنگ میشه واقعا درسته.

البته من ماجرای عشق و عاشقی رو از این قضیه فاکتور میگیرم. چون عُشاق واقعا دیوونن و عشق بالاخونه آدمو اجاره میده...

اما یه چیزی مثل روابط فامیلی، یا دوستانه رو در نظر بگیریم، من خودم مدتی که ازشون دورم یا نمیبینمشون اون حس و عاطفه ای که نسبت بهشون دارم فروکش میکنه و خیلی کم میشه.

حالا میفهمم چرا توی دین اینقدر به صله رحم اشاره شده...

13.دردسر قعطی برق

leading... یکشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۴، 20:57

این روزام قطعی برق تبدیل شده به معضل غیرقابل تحملی واقعا!

بدا به حال مغازه دارا. چند روز پیش که رفته بودم جزوه کپی بگیرم، مرد هول هولکی میگفت، فایلا رو بفرس کپی بگیرم تا برق نرفته...

الانم که ساعت 20:50 شده و ده دقیقه دیگه برق میره. اونم درصورتی که یه تایمم 13:00 تا 15:00 برق رفت.

منم که تمام وسایل برقی خیاطیم، اعم از چرخ خیاطیم با قطعی برق خاموش میشن. و تایمای قطعی برق واقعا کارم میخوابه و اذیت میشم.

...کاش این قضیه قطعی برق خاتمه پیدا کنه.واقعا آزار دهندس.

12.عهد

leading... شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۴، 2:15

امروز 1404/06/01 ساعت 02:13 با خودم عهد میبندم که دیگه کمتر به خواسته دیگران اهمیت بدم(با استفاده از هر روشی اعم از پیچوندن، دروغ گفتن، رک گفتن، نه گفتن، بهانه آوردن و...) و فقط خودم و اون برگه برنامه های روزانه م برام اولویت باشن.

11.سواستفاده!

leading... شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۴، 2:11

با سواستفاده کردن از دیگران، خیلی خیلی خودتونو از چشم میندازید.

واقعا خیلی کار بیشعورانه ایه که، وقتی میبینید طرف سنش ازتون کمتره، مهربونه و تو درواسی قرار میگیره، اینقدر ازش سواستفاده کنید.

شما با خواستن اینکه آره تو فلان زمینه کمکم کن، فلان چیزو برام بیار، فلان جا باهام بیا و.... فقط باعث حس تنفر بیشتر و انزجار اون شخص از شما و خودش میشید.

از شما که معلومه چرا! و از خودشم به این دلیل که مجبوره در این شرایط، باهاتون راه بیاد و خواسته هاتونو قبول کنه.

مجبورم هیچی نگم

مجبورم چشم بگم

مجبورم برای حفظ منافع و چهره خوبم خفه شم

اما،،،امااا،،،،به محض تموم شدن این قضیه و رسیدن به خواستم، دوتا پا که دارم، 998 تا دیگه قرض میگیرم، و عیییین هو هزار پا فرار میکنم.

(انگار تو قصر در دوران چوسان دارم زندگی میکنم، بخخخخخدا. یعنیا در اون حد مجبورم سیاست باز باشم و در عین حال خودمو ذلیل و ساده نشون بدم. قشنگگگگ دارم ده تا شخصیت رو در خودم همزمان به عرصه ظهور میرسونم)

این یکی دوماهم روش. باشه. اوکی. تحمل میکنم و به روی خودم نمیارم.

بیوگرافی
دوست دارم ایده ها، افکار، روزمرگیا، خاطرات و کلا هرچیزی که دوست دارم رو اینجا ثبت کنم.
آخرین نوشته‌ها
نوشته‌های پیشین